عشق بی پایان

با احتیاط به تاریک خانه ام قدم بگذارید مبادا خرده های احساس شکسته ام پای دلتان را بخراشد.......

پسرک گاهی
دخترکِ قصه ات را
بانویِ من
صدا کن !
گاهی که با عجله اسمت را می گوید
آرام بگو
جانم ؟
بعد می بینی چه با شرم می گوید
جانت بی بلا . .
گاهی بی دلیل برایش یک جعبه شکلات بخر
کنارش بنشین و تماشا کن دخترکی را که
ذوق می کند از همان جهبه ای که باور کن
شیرینش بیشتر بخاطرِ دستانِ توست
پسرک . . بیا یک رازِ دخترانه برایت فاش کنم :
دخترها بیشتر از هرچیز سادگی دوست دارند
یک سادگی پر از شوق هایِ کوچک و رنگی............

[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:,

] [ 4:54 بعد از ظهر ] [ baran........ ]

[ ]

منو که میذارین تو قبر،

بزنین رو شونم و بگین:

                               هی رفیــــــــــق......
                                                      سخــــــــــــت گذشــــــــــت،

                                                                                        ولـــــــی.... 

                                                                                                     دیـــــــــدی گـــــــــذشـــــــت!

 

[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:,

] [ 12:44 قبل از ظهر ] [ baran........ ]

[ ]

 

خسته شدم از کوچه و پس کوچه‌ها، همش کوچه، هی می‌دوم، هر دفعه دنبال کسی، دنبال چیزی، این گمشده‌های من، انگار تمامی ندارند، گمشده هم نباشد دنبال خودم می‌گردم، خودم هم که نباشم باز می دوم...
کوچه‌های بن بست، مارپیچ‌هایی که همیشه آخرش به هیچ کجایی ختم نمی‌شود
همین دیشب آنقدر دویدم که، اشکم درآمد، کوچه‌ها تنگ و گشاد می‌شدند، باریک باریک یا پهن پهن، هوا تاریک می‌شد و بعد از چند لحظه روشن، سرد بود و بعد اصلن دمای هوا را حس نمی‌کردم، کف زمین زیر پاهایم، یخ بسته بود، زمستان بود اما باز هم چند لحظه... بعد هیچی نبود.
توی یکی از پیچ‌ها تازه یادم افتاد باید کسی را پیدا کنم و چیزی به او بگویم همین باعث شد که با اطمینان بدوم، ترس تمام وجودم را گرفته‌ بود، ترس را خیلی کم احساس کرده‌ام ولی در آن لحظه از ماندن در کوچه‌ها ترسیدم.
بالاخره انتهای کوچه‌ای، به جایی شبیه پارک یا شاید فضایی که قبلن پارک بوده رسیدم، سنگی و سرد با هوای مه گرفته، باران، باران هم می‌بارید، چرا من خیس نبودم؟ انتهای کوچه ایستاده بودم وقتی متوجه شدم که خیس نشده‌ام برگشتم بالای سرم را نگاه کردم، کوچه‌ها، سقف داشتند...
پایم را که در آن جا گذاشتم، خیس آب شدم، جایی که ایستاده‌ بودم بلند تر از جاهای دیگربود و روبرویم پله‌های پهنی بود که پایین می‌رفت، زنی با لباس سیاه و صورت پوشیده با چتری سیاه، با عجله داشت از پله‌ها می‌آمد بالا، به طرف جایی که ایستاده بودم، مردی با لباس سیاه و صورتی پوشیده چند پله جلوتر از زن و با عجله می‌آمد، زن وقتی به او رسید چترش را بست و با زور به دست مرد داد و رفت.
مرد لحظه‌ای مکث کرد و بعد چتر را بالای سرش گرفت و راه افتاد...
و من دیدم که زن کمی جلوتر از مرد و بدون چتر داشت می‌رفت و مرد پشت سر او با چتر.
آنها رفتند و من مثل آدمهایی که گیج شده باشند از پله‌ها پایین رفتم...
کف زمین پر از آب بود و کمی گل‌آلود، توجهی نکردم و باز دویدم، سر چهارراهی رسیدم و باز مستقیم رفتم، انگار که کسی را دیده باشم هی صدایش می‌زدم که بایستد ولی نه کسی بود و نه صدایی، زانو زدم روی زمین و خیره شدم به باران...

 

 

 

 

 

[ یک شنبه 29 دی 1392برچسب:,

] [ 11:38 قبل از ظهر ] [ baran........ ]

[ ]

آغوش کسی را دوست دارم که بوی بی کسی دهد...

                                                           نه بوی هر کسی...

[ پنج شنبه 26 دی 1392برچسب:,

] [ 4:21 بعد از ظهر ] [ baran........ ]

[ ]

اولین کسی راکه دوست داری دلت رو ، می شکنه و میره

دومین کسی را که دوست داری و می آیی که از تجربه ی قبلی ات استفاده کنی بدتر دلت میشکنه و میزاره و میره ...

دیگه هیچ کس و هیچ چیز برات مهم نیست و میشی اون آدمی که هیچ وقت نبودی ...

و دیگه جمله ی "دوست دارم"برات هیچ رنگی نداره...

اگه این بار یه آدم خوب باهات دوست بشه این دفعه تو دلشو میشکنی که انتقام خودت رو گرفته باشی و این جوری میشه که

دل همه ی آدم ها میشکنه...

[ دو شنبه 23 دی 1392برچسب:,

] [ 3:9 بعد از ظهر ] [ baran........ ]

[ ]