یک لحظه چشم دوخت به فنجان خالی ام
آرام و سرد گفت: که در طالع شما....
. . . . .
قلبم تپید ، باز عرق روی صورتم
گفتم : بگو، مسافر من می رسد ز راه ....؟؟؟
با چشم های خیره به فنجان نگاه کرد !
گفتم چه شد ؟؟؟
بازم سکوت بود و تکرار لحظه ها...
آخر شروع کرد به تفسیر فال من ،
با سر اشاره کرد که نزدیک تر بیا ، !!
اینجا فقط دو خط موازی نشسته است ،
یعنی دو فرد دلشده ی تا ابد جـــــــــ ـــــــدا ،
انگار بی امان به سرم ضربه می زدند ،
یعنی که هیچ وقت نمی آید او ، خدا ؟؟؟
گفتم درست نیست از اول نگاه کن !!
فریاد زد :
بفهــــــــم دختر ...
رها کرده او ، تو را ، . . .